دمو |
زندگی چمدانش را بست مرگ هم تلفن نمی زند آن قدر خسته ام که دراز می کشم و کم کم در خاک فرو می روم آن قدر خسته ام که دیگر مرگ هم به دردم نمی خورد من از ادامه می ترسم از اینکه تابوت تنها اتاقی باشد تاریکتر و من دوباره استخوان هایت را پیدا کنم و تکه های پازل عشق دوباره چیده شود کسی چمدانش را در ایستگاه جا بگذارد و ما در سایه ها و ریشه های درختان قدم بزنیم و مارها ماهیان برکه ی خاک شوند من از ادامه می ترسم ...
امتیاز:
بازدید:
|
|
[قالب وبلاگ : فتا بلاگ] [Weblog Themes By : bl7.ir] |