شدم اسیر بت دلفریب ترسائی
نگاه جلوهگری، ماه مجلسآرایی
چه اعتماد به اسلام او توان کردن
که میدهد دل خود را به شوخ ترسائی
غرور مستی و حسنش مجال نمیدهد
که برنهد به سر کشتگان خود پائی
ز عکس عارض او خاطرم گلستان است
مباد گردش باغی و سیر صحرائی
بر آن سرم که گرم بخت یاوری نکند
ز دست او بکشم جام عشرتافزائی
بسی نمانده که این عیسوی بت طناز
پا کند ز رخ خوب خویش غوغائی
چنان به چنگ هوایش اسیر و مغلوبم
که عقل مردم نادان به دست دانائی
تو حسن عافیت و طالع کلیسا بین
که از درش بدرون شد چنین دلآرائی
بازدید: